پیرانه پند

 بسم الله الرحمن الرحیم

  

    جهان ديده پند ديرينه زاد               جوان را يكي پند پيرانه داد


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 26 آذر 1398برچسب:, :: 15:52 :: توسط : ! B 3 H

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید

 

پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی

پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک

معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و

دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه

حسن نیت خود را نشان بدهد گفت :  اصلا یک کاری می کنیم، من یک

سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو

باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را

بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه

سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می

شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود.

در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.

دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد

او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت

و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟

چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

۲ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

۳ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند

تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید.

هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است

که اصطلاحا جنبی نامیده می شود.

معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به

سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از

دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه

های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما

مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می

شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن

سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند

و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این

نتیجه حیرت کرده است.نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود.

همیشه یک راه حل ساده برای مشکلات پیچیده وجود دارد.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, :: 15:58 :: توسط : ! B 3 H

 در روزی از روزگار قدیم پادشاهی بود که فرزندی نداشت و تصمیم گرفت تا یکی از جوانان کشورش را برای جانشینی خود انتخاب کند. بنابراین یک آگهی را در شهرهای کشورش پخش کرد تا بتواند باهوش ترین جوانان را برای مسابقات هوش دعوت کند. خیلی از جوانان کشورش برای مسابقه داوطلب شدند. سرانجام بعد از امتحانات زیادی ، تعداد 12 نفر برای امتحان نهایی انتخاب شدند. این بار خود پادشاه در میان این 12 نفر ظاهر شد و به هر کدام دانه ای لوبیا و گلدانی پر از خاک داد تا دانه ی خود را  بکارند. او گفت هر کس که بهترین گیاه را پرورش بدهد ، می تواند جانشین من باشد. جوانان آن جا را ترک کردند و بعد از سه هفته بازگشتند. در دست 11 نفر از آن ها هر کدام بوته ای زیبا بود که در گلدانی رشد کرده بود. اما یکی از آن ها فقط گلدان خالی را در دستش گرفته بود. وقتی پادشاه به میان آن جوانان آمد ، از هر کدام در مورد روش پرورش گیاه توضیح می خواست و هر کدام با اشتیاق روش کارش را توضیح می داد. پادشاه از آخرین جوان که فقط گلدان خالی را در دستش گرفته بود و با خجالت در گوشه ای ایستاده بود، توضیح خواست. اما آن جوان به سادگی گفت که هر کاری کردم ، گیاهی رشد نکرد.

 

پادشاه دست او را گرفت و به میان جمع آورد و گفت : تنها اوست که لیاقت جانشینی من و پادشاهی شما را دارد. چرا که او جوانی راستگو و درستکار است.

بقیه جوانان و نیز حاضرین در جمع با تعجب و حالتی پرسشی به پادشاه نگاه کردند. پادشاه با لبخندی رو به سوی حاضرین کرد و گفت : بدانید که آن دانه ها هیچکدام قابل رویش نبودند. زیرا

«من قبل از دادن دانه ها به این جوانان ، دانه ها را در آب جوشانده بودم»

نتیجه اخلاقی : همیشه راستگو و درستکار باشید.


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, :: 15:57 :: توسط : ! B 3 H

  این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده!!!

 شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب میکرد.خانه های شخص ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوار ها هستند.این شخص در حین خراب کردن دیوار،در بین دیوار مارمولکی دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

 دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد.وقتی میخ را برررسی کرد،متعجب شد.چون این میخ را ده سال پیش موقع ساخت خانه به دیوار کوبیده بود.

  چه اتفاقی افتاده؟

 در یک قسمت تاریک بدون حرکت،مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده.چطور چنین چیزی ممکن است؟

متحیر از این مسئله کارش را تعطیل کرد و به مارمولک نگاه کرد:در این مدت چه میکرده؟چه میخورده؟

 ناگهان مارمولکی دیگر،با غذایی در دهانش ظاهر شد!

 مرد شدید منقلب شد!!!!!!!!!!!!!ده سال مراقبت؟!!!!!!!!!!!!!!چه عشقی!!!!!!!!!!!!!!چه عشق قشنگی!!!!!!!!!!!!!

اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصورکنید ما تا چه حد میتوانیم به دیگران عشق بورزیم؟!!!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, :: 15:56 :: توسط : ! B 3 H

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ
سلام این وبلاگ ماست . حکایت هاش قشنگه میدونم خوشتون میاد . نظری،امتیازی بدید.نظر سنجی،چیزی شرکت کنید خوشحال میشم. مرسی
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پیرانه پند و آدرس pandghand.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 5
بازدید کل : 1139
تعداد مطالب : 4
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1